عاشقانه های من (دو)

تو من خبرایی بود. حالم حال کسایی بود که طاسشون تو بازی جفت شیش آورده. مدام دلم، مغزمو قانع می کرد که حق با منه و پاشم ایستاده بود!

راستش بدم نمی اومد بی قانونی کنم. دیگه از آلیسِ تو سرزمین عجایب بودن خسته بودم. حرف های نزده رو دلم سنگینی می کرد. دیگه نمی خواستم خودمو قربانی قضاوتهای مردم کنم. کارت حافظه ام پر شده بود از قاطرهایی که اسب اصیل نما بودن، جایی که تمدن به مصرف کردن بود نه آدمیت! دوستت دارم های پلشتشون و درکشون از رابطه  تا مرز منفعت بود و بس! آدمهای مرجوعی با صورتک هایی از نماد روشنفکری که عشقو خیلی پیش از اینها کشته بودن، همون روزایی که دروغگو دشمن خدا بود.!

زود بزرگ شدم چیزکی می نوشتمو یار غارمم شده بود گوگل که فقط نمی تونست جواب سوالای احساسیمو بده.

اون روزا دلم میخواست مغازه ای باشه که فقط زندگی و شادی بفروشه! بری در مغازه و بگی میشه بی زحمت به سایزم آرامش و انگیزه بدین!!

چشمام از خوشحالی دو دو می زد. این جاذبه ی انحرافی قند دلمو آب می کرد! یه چیز قشنگی مثل سلطان قلبهای عارف یا همنواییِ کلاویه های پیانو!!

میخواستمش! میخواستمش برای لحظه هایی که دلم یهویی می رفت برای یه چای داغ! برای جای خالیِ کنارم!

یه روز با خودم قرار گذاشتم و تو اون قرار به خودم گفتم بذار همه فکر کنن آنقدر نادونی که صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای هدایتت کافی نبوده و یه شیطون برای گمراه کردنت کافی! کائنات که شعور منده!! میفهمه تو از عنصر عشقی نه خاک!!

به خودم قول دادم در برابر خیلی از آدما سکوت کنم، به خودم قول دادم از حماقت انصراف بدم.

میدونی الان کجام!؟

تو بالاترین نقطه ی زمین ایستادم! از وقتی آدمهای اشتباهی رفتن، اتفاقاتِ درست شروع شد به اتفاق افتادن. شاید تو این قصه هم کلاغه به خونه اش نرسه! اما چیزی که هست اینه که از همین بلندی فریاد میزنم:

آهای فلانیِ عزیزم!!!

حواست به دلم باشه!!!

من دارم ماندگارترین اثرم رو به جا میذارم...

اعظم قنواتی