آوای طلوع بگذار

میان ما

شط طولانی زمان جاریست

حریتم را

هیاهوی نگاهت تکذیب می کند

به طرح لبخنده ای

ترانه ی وحدت را در من به زمزمه آور

به تماشای فاجعه بنشین که با دست های تو

به نفرین مرزهای خاکی تن برخاسته

من قلب ناتمامم

که در طواف یاد تو درد را دریافته ام

و این بهای اجابتم بود

از کلام بپرهیز

چشم هایت را برایم بگذار

که من در این تکفیر

خدای را در نوازش نگاهت دیدم

ای زیباتر از خیال

عمیقِ ذهنم را به سخاوت بشوی

در بی نهایت من

سفریست که شعر جذبه می سراید

اینجا که صبح می آغازد

تا روز را بی تو تکرار کنم

مرا به جامی از نگاهت دعوت کن

که وعده ی فردا دیر است

اگرچه زندگانی ما را به هم نرساند

هرچند هجران از این میل وحشی هجرت نکرد

هنوز خاک تشنه ی من

از پشت پلک های پنجره ای که دمادم به دیروز می گشایند

تا روزهای آبی غزل

تن رها دارد

ای فراتر از محال

آوای طلوع بگذار

که چشم هایت

بلند آوازه ترین آوازهاست

 

اعظم قنواتی